سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برادرانِ در راه خدای متعال، دوستی شان می پاید ؛زیرا سبب آن، پاینده است . [امام علی علیه السلام]

دیدگاه های علمی

 
 
هه هه هه ...دیوانه ام!!!؟(دوشنبه 87 شهریور 18 ساعت 2:33 عصر )

از من می‌پرسید چگونه دیوانه شده‌ام. این‌گونه بود:
روزی پیش از آنکه خدایانِ بسیاری زاده شوند، از خواب عمیقی برخاستم و فهمیدم که همه‌ء نقاب‌هایم دزدیده شده‌است! هفت نقابی که در هفت دورهء زندگی‌ام به‌ گونه‌ای به چهره می‌زدم. بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ دویده، فریاد زدم:
« دزد ها! دزدها! دزدهای لعنتی! »
مردان و زنان به من می‌خندیدند و بعضی از وحشت من به سوی خانه‌هایشان می‌دویدند.
هنگامی که به بازار رسیدم، جوانی بر بام خانه‌ای ایستاده بود و فریاد می‌زد:
« او دیوانه است! »
به بالا نگاه کردم تا او را ببینم؛ خورشید برای اولین بار صورت بی‌نقابم را بوسه بخشید. برای اولین بار خورشید چهرهء عریان مرا بوسه داد و روحم در عشق ِ خورشید، شعله‌ور شد. دیگر نقابهایم را نمی‌خواستم. آن‌گاه از سر شوق فریاد زدم:
« درود بر دزدانی که نقابهای مرا دزدیدند! درود »
اینچنین بود که دیوانه شدم!
اینک آزادی و سلامت را در دیوانگی‌ام یافتم؛ آزادی از تنهایی و سلامت از دانستن، چون آنها که ما را می‌فهمند چیزی را از وجودمان به بندگی و اسارت می‌برند.
اما نباید از این سلامتی بسیار شادمان و مغرور باشم! حتی دزدی در زندان، ‌از دزدی دیگر بیشتر در سلامت و امنیت است!

.......................................................................................................................................

در این متروکه جایی‌که برایم مانده بود و بس،
در آواز سیاهی ها

ندامت را به حس خسته و بی‌جان خود دیدم
و فهمیدم که در مرداب ذلتها رها بودم
و من در ناکجای شهر شب،
به دنبال گریز از هر ندایِ صادقی بودم.

در آن بن‌بستِ دلتنگی که هر لحظه
برایم مثل مرگی بی‌هدف در زیر سقفِ خستگی بود،
خودم را مرده‌ای دیدم که می‌نالد و می‌خواهد رهایی را
.
خودم را مرده‌ای دیدم که مانده در عمیق یک کویر سخت
خودم را هیچ می‌دیدم،
خودم را خسته می دیدم
و تنها دور از آن حسی که چون رودی حضور ذهن من را نور می‌بخشید.
همان نوری که در دنیای تاریکم،
چنان مهتاب می‌تابید و من را زنده‌تر می‌کرد.
ولی من بی کس و تنها،
رها در سایه‌های مبهم و تردید،
به دنبال نگاه و دستی از سمت خدا بودم.

خودم را دور می‌دیدم و کمرنگی بدام ِ رنگی دلها
صدایی را شنیدم، سایه‌ها رفتند و من ماندم

حقیقت‌های دل را باز حس کردم و خود گشتم.
هجوم انتظاری کهنه در من شعله ور گردید
و من در ابتدای راه سختی‌ها به خود گفتم:
که می‌مانم و می‌مانم و می‌گردم که خود را باز بینم در مسیر روشن فردا.

طلوعی در من تاریک، روشن شد
و آن نور تجلی بخش آرامش، وجودم را هماهنگِ عبادت کرد.
وجودم را جلا بخشید و احساس غریبم را مرمت کرد
و من چون ناخدای کشتی امید،
هدف‌های عبورم را، صفا دادم
و خود را از غبار بی‌کسی‌ها و رها‌یی‌‌ها، جدا کردم
و آن رود همیشه پاک و جاری و غزلخوان هوای صبح تو گشتم.
چنان پروانه‌ای عاشق که می‌چرخد به دور شمع ایمانش و می‌میرد برای او که
معبودی‌ست، خالق.

حقیقت را به لوح قلب خود حک می‌کنم، تا بدانم که چه می‌خواهم
و قلب زخمی‌ام را باز می‌بینم.
به فکر آن نگاه تازه می‌افتم
و اشک لحظه‌های نا امیدی و ندامت را به روی گونه می‌بینم.
خدا را باز می بینم،
امیدم روح می گیرد و همراه اقاقیها به دشت روشنی می‌تازم و محکم همانند همان کوه اراده بر سر راه تو می آیم و
در دل‌، پر‌طپش، مغرور می‌گویم:
         تو که الهام بخش لحظه‌های خسته‌ام هستی ……

.......................................................................

دل خود را به یکدیگر دهید اما نه برای نگهداری،
زیرا که تنها دست زندگی می تواند دلهایتان را نگه دارد.
در کنار یکدیگر بایستید اما نه تنگاتنگ،
زیرا که ستونهای معبد دور از هم ایستاده‌اند
و درخت بلوط و درخت سرو در سایه یکدیگر نمی‌بالند

 







بازدیدهای امروز: 18  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 17850  بازدید


» اشتراک در خبرنامه «